شاید برای بزرگ شدن زود بود.
شاید باید کوچک می ماندیم
تا 20 سالگی...
تا 30 سالگی...
تا 60 سالگی اصلاً...
کوچک می ماندیم و زندگی می کردیم
مثل 4 سالگی موقع دروغ گفتن خنده مان می گرفت
دویدنمان از سر شوق بود
و گریه هایمان بخاطر افتادن بستنی
درد ها با بوسه ی پدر آرام و اشک ها روی دامن مادر خشک میشد..
ما قد کشیدیم،
ولی بزرگ نشده بودیم
و هنوز خیلی کوچک بودیم که پلکی زدیم و دیدیم وسط یک مسابقه ی بزرگیم،
آدم ها را دیدیم که می دوند،خسته می شوند،گریه می کنند،هل می دهند،زمین می خورند،بلند می شوند،باز می دوند می دوند و می دوند...
تازه داشتیم آدم ها را نگاه می کردیم
تازه می خواستیم بپرسیم اسم مسابقه چیست ؟ چرا باید بدوییم؟ اگر ندویم چه میشود؟
تازه می خواستیم بند کفش هایمان را سفت کنیم...
که یک نفر،دو نفر،ده نفر لگدمان کردند و رد شدند،وقتی که خوب له شدیم؛نفر هزارم قبل از آن که از روی مان رد شود،یقه مان را گرفت،بلندمان کرد و گفت :
"پاشو...زندگیه...باید بدویی.." خدا خیر بدهد نفر هزارم را..
ما می دویم...
با کفش هایی که هنوز بندش باز است...
روز
با کلمات روشن حرف می زند
عصر
با کلمات مبهم
شب
سخن نمی گوید حکم می کند
دختررنگ ولعاب زندگیست،هرچقدرهم دنیایش سیاه وسفیدباشد....
دخترلبخندخداست،هرچقدرهم غم توی دلش باشد....
دخترطراوت ولطافت زندگیست،حتی اگرزندگی باخشونت بااو تاکند....
شایدخدادخترهارا آفریدتامعنی برخی واژه هاراعوض کند،موجوداتی که"زن "اندومنتهای"زنانگی"....
شایدنشودگفت دخترنعمت وبرکت واین وآنِ زندگیست؛وقتی بدون دخترهازندگی خالی و بی معنی میشود....
شاید فقط باید گفت:دخترخودِ زندگیست...!